مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دمیدن. دردمیدن. (یادداشت مؤلف). باد کردن به دهان: سر نهد بر پای تو قصاب وار دم دهد تا خونت ریزد زارزار. مولوی. و منافخ بی منافع خرد و بزرگ را دم دادند و از گل حکمت دیگها ساختند. (از جامع التواریخ رشیدی) ، بخار بلند شدن. بخار برکردن: دم دادن دیگ، بخار برکردن. (یادداشت مؤلف) ، فریفتن و افسون دادن. فریب دادن. (آنندراج). مکر و فریب دادن و غافل کردن. (لغت محلی شوشتر) : دم بدادند مرا دام طرازان حواس زآنکه پرواز نه در اوج مکان می کردم. اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا). بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است. مجیرالدین بیلقانی. زبهر داروی جان گر دمیم داد رواست از آنکه مایۀ عیسی دم است و دارو نیست. مجیرالدین بیلقانی. الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر. مجیرالدین بیلقانی. وین نادره تر که از سر عشوه هنوز دم می دهی و مرا دمی بیش نماند. مجیرالدین بیلقانی. حوری از کوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست. خاقانی. تو گرفتار عشق را ز نهان دم دهی پس به آشکار کشی. خاقانی. آمد آن پیرزن به دم دادن خامۀ خام را به خم دادن. نظامی. ملک دم داد و شیرین دم نمی خورد ز ناز خویش مویی کم نمی کرد. نظامی. ز غم خوردن دلی آزاد داری به دم دادن سری پرباد داری. نظامی. گر دلم بستدی و دم دادی آه من از تو داد بستاند. عطار. آنکه دمت داد مسیح است اگر مرده نیی هیچ دمش را مخور. امیرخسرو (از آنندراج). فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم. حافظ. ، نفس دادن. دمیدن. نفس کشیدن. نفس بیرون دادن. (از یادداشت مؤلف). - دم بازدادن، نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن: دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ دم کشیدن شود. - دم دادن تیغ را، ظاهر آن است که تیغ اصل را خم داده زور می کنند، اگر اصل باشد نمی شکند چنانچه در هندوستان رواج دارد. (آنندراج) : چنداز بی تابی دل تیغ او را دم دهم قامتی را راست سازم بازویی را خم دهم. قاسم مشهدی (از آنندراج). ، گستاخ کردن به سخن. دل دادن. تشجیع و تحریض کردن. دل به دل کسی دادن. (یادداشت مؤلف) : گفت خواجه نی مترس و دم دهش تا رود علت از او زین لطف خوش. مولوی. - دم دادن به کسی، خود را هم رای او نمودن. (یادداشت مؤلف). ، دم دادن افسونگران که به کسی دمند. (لغت محلی شوشتر) ، بازی کردن بیجا. (یادداشت مؤلف)
دمیدن. دردمیدن. (یادداشت مؤلف). باد کردن به دهان: سر نهد بر پای تو قصاب وار دم دهد تا خونْت ریزد زارزار. مولوی. و منافخ بی منافع خرد و بزرگ را دم دادند و از گل حکمت دیگها ساختند. (از جامع التواریخ رشیدی) ، بخار بلند شدن. بخار برکردن: دم دادن دیگ، بخار برکردن. (یادداشت مؤلف) ، فریفتن و افسون دادن. فریب دادن. (آنندراج). مکر و فریب دادن و غافل کردن. (لغت محلی شوشتر) : دم بدادند مرا دام طرازان حواس زآنکه پرواز نه در اوج مکان می کردم. اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا). بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است. مجیرالدین بیلقانی. زبهر داروی جان گر دمیم داد رواست از آنکه مایۀ عیسی دم است و دارو نیست. مجیرالدین بیلقانی. الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر. مجیرالدین بیلقانی. وین نادره تر که از سر عشوه هنوز دم می دهی و مرا دمی بیش نماند. مجیرالدین بیلقانی. حوری از کوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست. خاقانی. تو گرفتار عشق را ز نهان دم دهی پس به آشکار کُشی. خاقانی. آمد آن پیرزن به دم دادن خامۀ خام را به خم دادن. نظامی. ملک دم داد و شیرین دم نمی خورد ز ناز خویش مویی کم نمی کرد. نظامی. ز غم خوردن دلی آزاد داری به دم دادن سری پرباد داری. نظامی. گر دلم بستدی و دم دادی آه من از تو داد بستاند. عطار. آنکه دمت داد مسیح است اگر مرده نیی هیچ دمش را مخور. امیرخسرو (از آنندراج). فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم. حافظ. ، نفس دادن. دمیدن. نفس کشیدن. نفس بیرون دادن. (از یادداشت مؤلف). - دم بازدادن، نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن: دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ دم کشیدن شود. - دم دادن تیغ را، ظاهر آن است که تیغ اصل را خم داده زور می کنند، اگر اصل باشد نمی شکند چنانچه در هندوستان رواج دارد. (آنندراج) : چنداز بی تابی دل تیغ او را دم دهم قامتی را راست سازم بازویی را خم دهم. قاسم مشهدی (از آنندراج). ، گستاخ کردن به سخن. دل دادن. تشجیع و تحریض کردن. دل به دل کسی دادن. (یادداشت مؤلف) : گفت خواجه نی مترس و دم دهش تا رود علت از او زین لطف خوش. مولوی. - دم دادن به کسی، خود را هم رای او نمودن. (یادداشت مؤلف). ، دم دادن افسونگران که به کسی دمند. (لغت محلی شوشتر) ، بازی کردن بیجا. (یادداشت مؤلف)
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
در حال کشیدن دم. که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن، چون کبوتری گشتی در رفتن. (یادداشت مؤلف). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی، دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده. (منتهی الارب)
در حال کشیدن دم. که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن، چون کبوتری گشتی در رفتن. (یادداشت مؤلف). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی، دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده. (منتهی الارب)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)
مرکّب از: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمرکّب از: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت براستان که بمیرم بر آستان ای دوست. سعدی
مُرَکَّب اَز: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمُرَکَّب اَز: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت بِراستان که بمیرم بَر آستان ای دوست. سعدی
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
مقابل لب بستن. سخن گفتن. سخن آغازیدن. بگفت آمدن. لب گشودن: نباید گشادن در این کار لب بر شاه باید شدن نیم شب. فردوسی. چنین گفت پس با دبیر بزرگ که بگشای لب را تو ای پیر گرگ. فردوسی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی
مقابل لب بستن. سخن گفتن. سخن آغازیدن. بگفت آمدن. لب گشودن: نباید گشادن در این کار لب بر شاه باید شدن نیم شب. فردوسی. چنین گفت پس با دبیر بزرگ که بگشای لب را تو ای پیر گرگ. فردوسی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
نفس کشیدن و نفس زدن. (از ناظم الاطباء). - آلات دم کشیدن، جهاز تنفس. (یادداشت مؤلف) : (زهره دلالت کند بر) بوییدن و آلات دم کشیدن. (التفهیم). دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. - دم درکشیدن، خاموش شدن: چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی. ، بیکار و معطل بودن. (ناظم الاطباء)، به طول انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. (تحفۀ اهل بخارا)، پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. (یادداشت مؤلف). - دم کشیدن چای و پلاو و جز آن، نضج یافتن و پخته شدن. (ناظم الاطباء)
نفس کشیدن و نفس زدن. (از ناظم الاطباء). - آلات دم کشیدن، جهاز تنفس. (یادداشت مؤلف) : (زهره دلالت کند بر) بوییدن و آلات دم کشیدن. (التفهیم). دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. - دم درکشیدن، خاموش شدن: چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی. ، بیکار و معطل بودن. (ناظم الاطباء)، به طول انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. (تحفۀ اهل بخارا)، پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. (یادداشت مؤلف). - دم کشیدن چای و پلاو و جز آن، نضج یافتن و پخته شدن. (ناظم الاطباء)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین). - کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء). چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر. نظامی (از آنندراج). حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید. صائب (از آنندراج). ، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) : قبای ملک برازنده دید بر قد تو نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن: گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه. انوری (از انجمن آرا). ، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین). - کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء). چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر. نظامی (از آنندراج). حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید. صائب (از آنندراج). ، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) : قبای ملک برازنده دید بر قد تو نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن: گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه. انوری (از انجمن آرا). ، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
قدم کشیدن. کنایه از راه رفتن. (آنندراج) : قدم بر قیاس نظر میگشاد مگر خود قدم بر نظر مینهاد. نظامی (از آنندراج). دشمن به گریز چون قدم بگشاید آن نیست که وقت فرصت از پی باید گر سایه رود ز پیش خورشید ولی چون وقت زوال شد ز دنبال آید. نظام دست غیب (از آنندراج). رجوع به قدم کشیدن شود
قدم کشیدن. کنایه از راه رفتن. (آنندراج) : قدم بر قیاس نظر میگشاد مگر خود قدم بر نظر مینهاد. نظامی (از آنندراج). دشمن به گریز چون قدم بگشاید آن نیست که وقت فرصت از پی باید گر سایه رود ز پیش خورشید ولی چون وقت زوال شد ز دنبال آید. نظام دست غیب (از آنندراج). رجوع به قدم کشیدن شود